نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

نگارنامه

اولین مریضی من

فردای روزی که من ٥ ماهم تموم شد رفتیم تهران آخه همیشه ٢٨ صفر شله زرد پزون داریم و بابام هم همیشه سعی می کنه به اون مراسم برسه. من و مامان و بابا و دایی منصور با ماشین ما رفتیم تهران. توی راه خیلی خوش گذشت آخه توی کل مسیر من توی صندلی مخصوص خودم خواب بودم و فقط یه نیم ساعتی بیدار شدم و بازی کردم (مامانم میگه!). ١٠ روز اونجا بودیم! شله زرد طبقه پایین پخته می شد و همه مدام بین این دو طبقه در رفت و آمد بودن، از جمله من که بغل هرکی می شدم میرفتم پایین و اتفاقاً اون روز هوا سرد شده بود. این هوا به هوا شدن های من توی پله ها همانا و سرماخوردن من همانا!  ١٣٩١/١٠/٢٣  (٥ ماه و ٨ روزگی) الان چند روزیه سرما خوردم. اولش با چند تا سرفه ک...
27 دی 1391

اولین غذا خوردن من

بعد از اینکه تلاش مامانم در غذا دادن بهم در ٤ ماهگی با شکست روبرو شد از روزی که ٥ ماهم تموم شد مامان شروع کرد به دادن غذای کمکی به من. (مامانم ١ ماه دیگه باید بره سر کار و می خواست قبل از اینکه منو بذاره پیش پرستار به غذا خوردن افتاده باشم) اولین غذایی که خوردم حریره بادام بود: ١ قاشق چایخوری آرد برنج + ١ عدد بادام پوست گرفته شده و الک شده + چند تا دونه شکر! و من خیلی خیلی دوست داشتم. (١٣٩١/١٠/١٦) همیشه موقعی که بابا و مامانم غذا می خوردن من با حسرت بهشون نگاه می کردم و گاهی اونها دلشون برام می سوخت و انگشتشون رو به غذا می زدن و میگذاشتن توی دهن من! من هم با کلی ملچ ملوچ می خوردم! در مورد میوه ها هم همینطور بود. خلاصه اینکه من میخواستم...
16 دی 1391

پنج ماهگی من

بالاخره ٤ ماه من تموم شد. توی این ٤ ماه خیلی گریه می کردم و هرکی می دید می گفت تا ٤ ماهگی اینطوری می مونه و مامانم هم تنها امیدش به همین بود! پنج شنبه ١٦ آذر، واکسن ٤ ماهگیم رو زدم و اون روز یه خورده حال ندار بودم! کمی هم تب کردم اما فردا صبحش حالم خوب شده بود و از اون به بعد دیگه گریه هم نکردم و خوب خوب شدم! اصلا انگار نه انگار که اون دخمل نق نقو و غرغرو من بودم. از این رو به اون رو شده بودم و همه از این بابت خوشحال بودن. مامانم می گفت کاش زودتر واکسن ٤ ماهگیش رو زده بودیم!!! بلافاصله هم من کلی کار یاد گرفتم: * غلت زدن: دقیقا ٤ ماه و سه روزم بود که غلت زدم و دیگه روی زمین بند نمیشدم. اوایل یه غلت می زدم و خسته می شدم اما کم کم ح...
15 دی 1391

عشق مامان و بابام، عشق من!

مامان و بابام توی خونه عاشق یک چیزن: این قالب دست و پای منه وقتی ١٠ روزم بوده که بابا و مامانم عاشقش هستن. و اما عشق من توی خونه مون: ١. لوستر خونمون: که وقتی ببینمش کلی ذوق میزنم! ٢. تابلوی خونمون: عاشقش هستم و وقتی بیدار میشم تا چند دقیقه بهش خیره میشم و ساکت می مونم! ٣. آینه خونمون: هیچ چیز به اندازه دیدن تصویر خودم توی آینه وقتی بغل بابام هستم برام جالب نیست. وقتی بابام بغلم می کنه و جلوی آینه می ایسته و برام شعر می خونه: " این دخمله! این مخمله! عسل باباست! خانم طلاست ! بابای منه! ..." من هم هی بالا پایین می پرم و بلند بلند جیغ میزنم!!! ...
11 دی 1391

اولین نامه ای که برای من نوشته شد!

شاید دوره زمونه نامه نگاری گذشته ولی من که از دیدن نامه ای که برام نوشته شده بود خیلی خوشحال شدم. دختر دایی عزیزم " ستاره" جون برام یه نامه نوشته. اون هنوز کلاس اوله و خیلی از حروف رو یادشون ندادن اما یه شعر برام نوشته که خیلی دوستش دارم و مامانم قرار شده برام نگهش داره: نگار خسته نمیشه نگار برنده میشه نگار دوشمن (دشمن) خلافه دوشمن (دشمن) از دستش کلافه!!!   پ.ن: ما هیچ نسبتی با آقای "دوشواری" نداریم ها!!!  ...
3 دی 1391

اولین باری که در روروئک نشستم

مامانم که دیگه از بغل کردن من خسته شده بود امروز تصمیم گرفت بذارتم توی روروئک! و امروز برای اولین بار توی روروئک نشستم. ١٣٩١/١٠/٢ (٤ ماه و ١٧ روزگی) توی محرم گذشته که پسرداییم از تهران اومده بود و همه اش سوار روروئک از این طرف خونه گاز میداد به اون طرف منو هم گذاشتن توی روروئک اما چون هنوز نمی تونستم خوب سرمو نگه دارم بیشتر از ٣٠ ثانیه دووم نیاوردم. ولی حالا دیگه بزرگ شدم. اولین دفعه ای که نشستم توش مامانم برام کلیدهاشو فشار داد و من از آهنگ ها و چراغهاش خیلی خوشم اومد و بلافاصله هم یاد گرفتم چجوری صداشو دربیارم! الان دیگه ١٠ دقیقه هم میشینم و هی کلیدهاشو فشار میدم و  خیره می شم به چراغهای قرمز و سبزش که هی روشن و خاموش می شن و کل...
2 دی 1391

اولین یلدای من

یلدای امسال اولین یلدایی بود که من هم کنار مامان بابام بودم. مامانم از چند وقت پیش مشغول تدارک دیدن بود که البته من زیاد نمی ذاشتم به کارهاش برسه و اون صبر می کرد تا من بخوابم بعد با عجله می رفت سراغ درست کردن هله هوله های شب یلدا. مامانم برای شب یلدا کوکی های هندونه ای، ژله هندوانه، کیک انار چوبی و کیک مخصوص شب یلدا درست کرده بود. من که نخوردم ولی قیافه شون اشتها برانگیز بود و من هی میخواستم حمله کنم روشون! هر سال شب یلدا میریم خونه باباجون. امسال من هم بودم. البته وقتی از خونمون راه افتادیم به سمت خونه بابا جون من خیلی خیلی خیلی گریه کردم. فکر کنم خودم هم نمیدونم چرا!!!  مامان بابام فکر می کنن من "رونیز فوبیا" دارم! آخه ...
1 دی 1391

کتاب من: تغذیه و تربیت کودک

نویسنده: بنیامین اسپاک            مترجم: مصطفی مدنی          ناشر: زوار          سال نشر:١٣٩٠           قیمت: ١٥٠٠٠٠ ریال       یعنی این کتاب عالیه! همه چی توش داره! این کتاب به ٣٩ زبان ترجمه شده و از سال ١٩٤٦ تا حالا بیش از ٤٠ میلیون نسخه اش به فروش رفته (البته فکر نکنین قدیمیه ها! با هر چاپ جدید مطالبش هم ویرایش میشه) این کتاب با بصیرت و خردمندی پدر و مادر ر...
29 آذر 1391

اولین باری که بارون دیدم

جایی که من زندگی می کنم خیلی کم بارون میاد، برف که به ندرت! اما امسال خدا رو شکر خیلی بارون اومده. تا امروز من توی بارون نرفته بودم، امروز بارون خیلی خیلی شدیدی می اومد و من بارون رو دیدم!  پنج شنبه ١٣٩١/٩/٢٣ (٤ ماه و ٨ روزگی) من و مامان و بابا داشتیم می رفتیم خونه باباجون. من که تا حالا بارون ندیده بودم خیلی تعجب کرده بودم و وقتی بارون به شیشه ماشین می خورد ساکت شده بودم! کم کم هم خواب رفتم!!! پ. ن: این دایره نورانی که پایین عکسه سر بدون موی منه که نور فلاش گوشی افتاده توش! آخه مامانم با یه دست منو گرفته بود و با دست دیگه اش عکس گرفت.  (مامانم هرچی تلاش کرد نتونست عکسی بهتر از این بگیره!!!) ...
23 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد